قانون‏«جذب و دفع‏»یك قانون عمومى است كه بر سر تا سر نظام آفرینش حكومت مى‏كند.از نظر جوامع علمى امروز بشر مسلم است كه هیچ ذره‏اى از ذرات جهان هستى از دایره حكومت جاذبه عمومى خارج نبوده و همه محكوم آنند.از بزرگترین اجسام و اجرام عالم تا كوچكترین ذرات آن داراى این نیروى مرموز به نام نیروى جاذبه هستند و هم به نحوى تحت تاثیر آن مى‏باشند.

بشر دورانهاى باستان به جاذبه عمومى جهان پى نبرده بود و لیكن به وجود جاذبه در برخى اجسام پى برده بود و بعضى از اشیاء را سمبل آن مى‏دانست،چون مغناطیس و كهربا.تازه، ارتباط جاذبى آنها را نسبت‏به همه چیز نمى‏دانست‏بلكه به یك ارتباط خاصى رسیده بود: ارتباط مغناطیس و آهن،كهربا و كاه.

ذره ذره كاندر این ارض و سماست جنس خود را همچو كاه و كهرباست

از اینها كه بگذریم،نیروى جاذبه را در مورد سایر جمادات نمى‏گفتند و فقط در باره زمین كه چرا در وسط افلاك وقوف كرده است‏سخنى داشتند.معتقد بودند كه زمین در وسط آسمان معلق است و جاذبه از هر طرف آن را مى‏كشد و چون این كشش از همه جوانب است قهرا در وسط ایستاده و به هیچ طرف متمایل نمى‏گردد.بعضى معتقد بودند كه آسمان،زمین را جذب نمى‏كند بلكه آن را دفع مى‏كند،و چون نیروى وارد بر زمین از همه جوانب متساوى است در نتیجه زمین در نقطه خاصى قرار گرفته و تغییر مكان نمى‏دهد.

در نباتات و حیوانات نیز همه قائل به قوه جاذبه و دافعه بوده‏اند،به این معنى كه آنها را داراى سه قوه اصلى:غاذیه،نامیه و مولده مى‏دانستند و براى قوه غاذیه چند قوه فرعى قائل بودند، جاذبه،دافعه،هاضمه و ماسكه.و مى‏گفتند در معده نیروى جذبى است كه غذا را به سوى خود مى‏كشد و احیانا هم،آنجا كه غذا را مناسب نیابد دفع مى‏كند (1) و همچنین مى‏گفتند در كبد نیروى جذبى است كه آب را به سوى خود جذب مى‏كند.

معده نان را مى‏كشد تا مستقر مى‏كشد مر آب را تف جگر

جاذبه و دافعه در جهان انسان

در اینجا غرض از جذب و دفع،جذب و دفع‏هاى جنسى نیست(اگر چه آن نیز خود نوع خاصى از جذب و دفع است اما با بحث ما ارتباط ندارد و خود موضوعى مستقل است)بلكه مراد آن جذب و دفع‏هایى است كه در میان افراد انسان در صحنه حیات اجتماعى وجود دارد. در جامعه انسانى نیز برخى همكاریهاست كه بر اساس اشتراك منافع است.البته اینها نیز از بحث ما خارج است.

قسمت عمده‏اى از دوستیها و رفاقتها،و یا دشمنیها و كینه‏توزى‏ها،همه مظاهرى از جذب و دفع انسانى است.این جذب و دفع‏ها بر اساس سنخیت و مشابهت و یا ضدیت و منافرت پى‏ریزى شده است (2) و در حقیقت علت اساسى جذب و دفع را باید در سنخیت و تضاد جستجو كرد،همچنانكه از نظر بحثهاى فلسفى مسلم است كه:«السنخیة علة الانضمام‏».

گاهى دو نفر انسان یكدیگر را جذب مى‏كنند و دلشان مى‏خواهد با یكدیگر دوست و رفیق باشند.این رمزى دارد و رمزش جز سنخیت نیست.این دو نفر تا در بینشان مشابهتى نباشد همدیگر را جذب نمى‏كنند و متمایل به دوستى با یكدیگر نخواهند شد،و به طور كلى نزدیكى هر دو موجود بر یك نحو مشابهت و سنخیتى است در بین آنها.

در مثنوى،دفتر دوم،داستان شیرینى را آورده است:

حكیمى زاغى را دید كه با لك لكى طرح دوستى ریخته،با هم مى‏نشینند و با هم پرواز مى‏كنند!دو مرغ از دو نوع.زاغ نه قیافه‏اش و نه رنگش با لك لك شباهتى دارد.تعجب كرد كه زاغ با لك‏لك چرا؟!نزدیك آنها رفت و دقت كرد دید هر دو تا لنگند.

آن حكیمى گفت دیدم هم تكى در بیابان زاغ را با لك لكى در عجب ماندم،بجستم حالشان تا چه قدر مشترك یابم نشان چون شدم نزدیك و من حیران و دنگ خود بدیدم هر دو ان بودند لنگ

این یك پایى بودن،دو نوع حیوان بیگانه را با هم انس داد.انسانها نیز هیچ‏گاه بدون جهت‏با یكدیگر رفیق و دوست نمى‏شوند،كما اینكه هیچ وقت‏بدون جهت‏با یكدیگر دشمن نمى‏شوند.

به عقیده بعضى ریشه اصلى این جذب و دفع‏ها نیاز و رفع نیاز است.انسان موجودى نیازمند است و ذاتا محتاج آفریده شده،با فعالیتهاى پیگیر خویش مى‏كوشد تا خلاهاى خود را پر كند و حوایجش را بر آورد،و این نیز امكان پذیر نیست‏به جز اینكه به دسته‏اى بپیوندد و از جمیعتى رشته پیوند را بگسلد تا بدین وسیله از دسته‏اى بهره گیرد و از زیان دسته دیگر خود را برهاند،و ما هیچ گرایش و یا انزجارى را در وى نمى‏بینیم مگر اینكه از شعور استخدامى او نضج گرفته است.و روى این حساب،مصالح حیاتى و ساختمان فطرى،انسان را جاذب و دافع پرورده است تا با آنچه در آن خیرى احساس مى‏كند بجوشد و آنچه را با اهداف خویش منافر مى‏بیند از خود دور كند و در مقابل آنچه غیر از اینهاست كه نه منشا بهره‏اى هستند و نه زیانبارند بى‏احساس باشد،و در حقیقت جذب و دفع دو ركن اساسى زندگى بشرند و به همان مقدارى كه از آنها كاسته شود در نظام زندگى‏اش خلل جایگزین مى‏گردد.و بالاخره آن كه قدرت پر كردن خلاها را دارد دیگران را به خود!226 جذب مى‏كند و آن كه نه تنها خلاى را پر نمى‏كند بلكه بر خلاها مى‏افزاید انسانها را از خود طرد مى‏كند و بى‏تفاوتها هم همچون سنگى در كنارى.

اختلاف انسانها در جذب و دفع

افراد از لحاظ جاذبه و دافعه نسبت‏به افراد دیگر انسان،یكسان نیستند بلكه به طبقات مختلفى تقسیم مى‏شوند:

1.افرادى كه نه جاذبه دارند و نه دافعه،نه كسى آنها را دوست و نه كسى دشمن دارد،نه عشق و علاقه و ارادت[كسى]را بر مى‏انگیزند و نه عداوت و حسادت و كینه و نفرت كسى را،بى‏تفاوت در بین مردم راه مى‏روند،مثل این است كه یك سنگ در میان مردم راه برود.

این،یك موجود ساقط و بى اثر است.آدمى كه هیچ گونه نقطه مثبتى در او وجود ندارد(مقصود از مثبت تنها جهت فضیلت نیست،بلكه شقاوتها نیز در اینجا مقصود است)نه از نظر فضیلت و نه از نظر رذیلت،حیوانى است،غذایى مى‏خورد و خوابى مى‏رود و در میان مردم مى‏گردد همچون گوسفندى كه نه دوست كسى است و نه دشمن كسى،و اگر هم به او رسیدگى كنند و آب و علفش دهند براى این است كه در موقع از گوشتش استفاده كنند.او نه موج موافق ایجاد مى‏كند و نه موج مخالف.اینها یك دسته هستند:موجودات بى‏ارزش و انسانهاى پوچ و تهى،زیرا انسان نیاز دارد كه دوست‏بدارد و او را دوست‏بدارند و هم مى‏توانیم بگوییم نیاز دارد كه دشمن بدارد و او را دشمن بدارند.

2.مردمى كه جاذبه دارند اما دافعه ندارند،با همه مى‏جوشند و گرم مى‏گیرند و همه مردم از همه طبقات را مرید خود مى‏كنند،در زندگى همه كس آنها را دوست دارد و كسى منكر آنان نیست،وقتى هم كه بمیرند مسلمان با زمزمشان مى‏شوید و هندو بدن آنها را مى‏سوزاند.

چنان با نیك و بد خو كن كه بعد از مردنت عرفى مسلمانت‏به زمزم شوید و هندو بسوزاند

بنا به دستور این شاعر،در جامعه‏اى كه نیمى از آن مسلمان است و به جنازه مردم احترام مى‏كند و آن را غسل مى‏دهد و گاهى براى احترام بیشتر با آب مقدس زمزم غسل مى‏دهند،و نیمى هندو كه مرده را مى‏سوزانند و خاكسترش را بر باد مى‏دهند،در چنین جامعه‏اى آنچنان زندگى كن كه مسلمان تو را از خود بداند و بخواهد تو را پس از مرگ با آب زمزم بشوید و هندو نیز تو را از خویش بداند و بخواهد پس از مرگ تو را بسوزاند.

غالبا خیال مى‏كنند كه حسن خلق و لطف معاشرت و به اصطلاح امروز«اجتماعى بودن‏»همین است كه انسان همه را با خود دوست كند.اما این براى انسان هدفدار و مسلكى-كه فكر و ایده‏اى را در اجتماع تعقیب مى‏كند و درباره منفعت‏خودش نمى‏اندیشد-میسر نیست.چنین انسانى خواه ناخواه یكرو و قاطع و صریح است مگر آنكه منافق و دو رو باشد.زیرا همه مردم یك جور فكر نمى‏كنند و یك جور احساس ندارند و پسندهاى همه یكنواخت نیست.در بین مردم دادگر هست،ستمگر هم هست،خوب هست،بد هم هست.اجتماع منصف دارد،متعدى دارد،عادل دارد،فاسق دارد،و آنها همه نمى‏توانند یك نفر آدم را كه هدفى را به طور جدى تعقیب مى‏كند و خواه ناخواه با منافع بعضى از آنها تصادم پیدا مى‏كند دوست داشته باشند.تنها كسى موفق مى‏شود دوستى طبقات مختلف و صاحبان ایده‏هاى مختلف را جلب كند كه متظاهر و دروغگو باشد و با هر كسى مطابق میلش بگوید و بنمایاند.اما اگر انسان یكرو باشد و مسلكى،قهرا یك عده‏اى با او دوست مى‏شوند و یك عده‏اى نیز دشمن،عده‏اى كه با او در یك راهند به سوى او كشیده مى‏شوند و گروهى كه در راهى مخالف آن راه مى‏روند او را طرد مى‏كنند و با او مى‏ستیزند.

بعضى از مسیحیان كه خود را و كیش خود را مبشر محبت معرفى مى‏كنند،ادعاى آنها این است كه انسان كامل فقط محبت دارد و بس،پس فقط جاذبه دارد و بس،و شاید برخى هندوها نیز اینچنین ادعایى را داشته باشند.

در فلسفه هندى و مسیحى از جمله مطالبى كه بسیار به چشم مى‏خورد محبت است.آنها مى‏گویند باید به همه چیز علاقه ورزید و ابراز محبت كرد و وقتى كه ما همه را دوست داشتیم چه مانعى دارد كه همه نیز ما را دوست‏بدارند،بدها هم ما را دوست‏بدارند چون از ما محبت دیده‏اند.

اما این آقایان باید بدانند تنها اهل محبت‏بودن كافى نیست،اهل مسلك هم باید بود و به قول گاندى در این است مذهب من محبت‏باید با حقیقت توام باشد و اگر با حقیقت توام بود باید مسلكى بود،و مسلكى بودن خواه ناخواه دشمن ساز است و!228 در حقیقت دافعه‏اى است كه عده‏اى را به مبارزه بر مى‏انگیزند و عده‏اى را طرد مى‏كند.

اسلام نیز قانون محبت است.قرآن،پیغمبر اكرم را«رحمة للعالمین‏»معرفى مى‏كند:

و ما ارسلناك الا رحمة للعالمین (3) .

نفرستادیم تو را مگر كه مهر و رحمتى باشى براى جهانیان.

یعنى نسبت‏به خطرناكترین دشمنانت نیز رحمت‏باشى و به آنان محبت كنى (4) .

اما محبتى كه قرآن دستور مى‏دهد آن نیست كه با هر كسى مطابق میل و خوشایند او عمل كنیم،با او طورى رفتار كنیم كه او خوشش بیاید و لزوما به سوى ما كشیده شود.محبت این نیست كه هر كسى را در تمایلاتش آزاد بگذاریم و یا تمایلات او را امضا كنیم.این محبت یست‏بلكه نفاق و دو رویى است.محبت آن است كه با حقیقت توام باشد.محبت‏خیر رساندن است و احیانا خیر رساندن‏ها به شكلى است كه علاقه و محبت طرف را جلب نمى‏كند.چه بسا افرادى كه انسان از این رهگذر به آنها علاقه مى‏ورزد و آنها چون این محبتها را با تمایلات خویش مخالف مى‏بینند به جاى قدردانى دشمنى مى‏كنند.بعلاوه محبت منطقى و عاقلانه آن است كه خیر و مصلحت جامعه بشریت در آن باشد نه خیر یك فرد و یا یك دسته بالخصوص.بسا خیر رساندن‏ها و محبت كردن‏ها به افراد كه عین شر رساندن و دشمنى كردن با اجتماع است.

در تاریخ مصلحین بزرگ،بسیار مى‏بینیم كه براى اصلاح شؤون اجتماعى مردم مى‏كوشیدند و رنجها را به خود هموار مى‏ساختند اما در عوض جز كینه و آزار از مردم جوابى نمى‏دیدند. پس اینچنین نیست كه در همه جا محبت،جاذبه باشد بلكه گاهى محبت‏به صورت دافعه‏اى بزرگ جلوه مى‏كند كه جمعیتهایى را علیه انسان متشكل مى‏سازد.

عبد الرحمن بن ملجم مرادى از سخت‏ترین دشمنان على بود.على خوب مى‏دانست كه این مرد براى او دشمنى بسیار خطرناك است.دیگران هم گاهى مى‏گفتند كه آدم خطرناكى است،كلكش را بكن.اما على مى‏گفت:قصاص قبل از جنایت‏بكنم؟!اگر او قاتل من است،من قاتل خودم را نمى‏توانم بكشم.او قاتل من است نه من قاتل او.و درباره او بود كه على گفت: «ارید حیاته و یرید قتلى‏» (5) من مى‏خواهم او زنده بماند و سعادت او را دوست دارم اما او مى‏خواهد مرا بكشد.من به او محبت و علاقه دارم اما او با من دشمن است و كینه مى‏ورزد.

و ثالثا محبت،تنها داروى علاج بشریت نیست.در مذاقها و مزاجهایى خشونت نیز ضرورت دارد و مبارزه و دفع و طرد لازم است.اسلام،هم دین جذب و محبت است و هم دین دفع و نقمت(6) .

3.مردمى كه دافعه دارند اما جاذبه ندارند،دشمن سازند اما دوست‏ساز نیستند.اینها نیز افراد ناقصى هستند،و این دلیل بر این است كه فاقد خصایل مثبت انسانى مى‏باشند زیرا اگر از خصایل انسانى بهره‏مند بودند گروهى و لو عده قلیلى طرفدار و علاقه‏مند داشتند،زیرا در میان مردم همواره آدم خوب وجود دارد هر چند عددشان كم باشد.اگر همه مردم باطل و ستم پیشه بودند این دشمنیها دلیل حقیقت و عدالت‏بود اما هیچ وقت همه مردم بد نیستند، همچنانكه در هیچ زمانى همه مردم خوب نیستند.قهرا كسى كه همه دشمن او هستند، خرابى از ناحیه خود اوست و الا چگونه ممكن است در روح انسان خوبیها وجود داشته باشد و هیچ دوستى نداشته باشد.این گونه اشخاص در وجودشان جهات مثبت وجود ندارد حتى در جهات شقاوت.وجود اینها سرتاسر تلخ است و براى همه هم تلخ است.چیزى كه لا اقل براى بعضى‏ها شیرین باشد[در آن]وجود ندارد.

على علیه السلام مى‏فرماید:

اعجز الناس من عجز عن اكتساب الاخوان و اعجز منه من ضیع من ظفر به منهم (7) .

ناتوانترین مردم كسى است كه از دوست‏یافتن ناتوان باشد و از آن ناتوانتر آن كه دوستان را از دست‏بدهد و تنها بماند.

4.مردمى كه هم جاذبه دارند و هم دافعه.انسانهاى با مسلك كه در راه عقیده و مسلك خود فعالیت مى‏كنند،گروههایى را به سوى خود مى‏كشند،در دلهایى به عنوان محبوب و مراد جاى مى‏گیرند و گروههاى را هم از خود دفع مى‏كنند و مى‏رانند،هم دوست‏سازند و هم دشمن ساز،هم موافق‏پرور و هم مخالف‏پرور.

اینها نیز چند گونه‏اند،زیرا گاهى جاذبه و دافعه هر دو قوى است و گاهى هر دو ضعیف و گاهى با تفاوت.افراد با شخصیت آنهایى هستند كه جاذبه و دافعه‏شان هر دو قوى باشد،و این بستگى دارد به اینكه پایگاههاى مثبت و پایگاههاى منفى در روح آنها چه اندازه نیرومند باشد. البته قوت نیز مراتب دارد تا مى‏رسد به جایى كه دوستان مجذوب،جان را فدا مى‏كنند و در راه او از خود مى‏گذرند و دشمنان هم آنقدر سر سخت مى‏شوند كه جان خود را در این راه از كف مى‏دهند،و تا آنجا قوت مى‏گیرند كه حتى بعد از مرگ قرنها جذب و دفعشان در روحها كارگر واقع مى‏شود و سطح وسیعى را اشغال مى‏كند.و این جذب و دفع‏هاى سه بعدى از مختصات اولیاست،همچنانكه دعوتهاى سه بعدى مخصوص سلسله پیامبران است(8) .

از طرفى باید دید چه عناصرى را جذب و چه عناصرى را دفع مى‏كنند.مثلا گاهى عنصر دانا را جذب و عنصر نادان را دفع[مى‏كنند]و گاهى بر عكس است.گاهى عناصر شریف و نجیب را جذب و عناصر پلید و خبیث را دفع[مى كنند]و گاهى بر عكس است.لهذا دوستان و دشمنان، مجذوبین و مطرودین هر كسى دلیل قاطعى بر ماهیت اوست.

صرف جاذبه و دافعه داشتن و حتى قوى بودن جاذبه و دافعه براى اینكه شخصیت‏شخص قابل ستایش باشد كافى نیست،بلكه دلیل اصل شخصیت است،و شخصیت هیچ كس دلیل خوبى او نیست.تمام رهبران و لیدرهاى جهان(حتى جنایتكاران حرفه‏اى از قبیل چنگیز و حجاج و معاویه)افرادى بوده‏اند كه هم جاذبه داشته‏اند و هم دافعه.تا در روح كسى نقاط مثبت نباشد هیچ گاه نمى‏تواند هزاران نفر سپاهى را مطیع خویش سازد و مقهور اراده خود گرداند.تا كسى قدرت رهبرى نداشته باشد نمى‏تواند مردمى را اینچنین به دور خویش گرد آورد.

نادرشاه یكى از این افراد است.چقدر سرها بریده و چقدر چشمها را از حدقه‏ها بیرون آورده است!اما شخصیتش فوق العاده نیرومند است.از ایران شكست‏خورده و غارت‏زده اواخر عهد صفوى لشكرى گران به وجود آورد و همچون مغناطیس كه براده‏هاى آهن را جذب مى‏كند، مردان جنگى را به گرد خویش جمع كرد كه نه تنها ایران را از بیگانگان نجات بخشید بلكه تا اقصى نقاط هندوستان براند و سرزمینهاى جدیدى را در سلطه حكومت ایرانى در آورد.

بنا بر این هر شخصیتى هم سنخ خود را جذب مى‏كند و غیر هم سنخ را از خود دور مى‏سازد. شخصیت عدالت و شرف،عناصر خیرخواه و عدالتجو را به سوى خویش جذب مى‏كند و هوا پرست‏ها و پول پرست‏ها و منافقها را از خویش طرد مى‏كند.شخصیت جنایت،جانیان را به دور خویش جمع مى‏كند و نیكان را از خود دفع مى‏كند.

و همچنانكه اشاره كردیم تفاوت دیگر در مقدار نیروى جذب است.همچنانكه در باره[قانون] جاذبه نیوتن مى‏گویند به تناسب جرم جسم و كمتر بودن فاصله،میزان كشش و جذب بیشتر مى‏شود،در انسانها قدرت جاذبه و فشار وارد از ناحیه شخص صاحب جاذبه متفاوت است.

على شخصیت دو نیرویى

على از مردانى است كه هم جاذبه دارد و هم دافعه،و جاذبه و دافعه او سخت نیرومند است. شاید در تمام قرون و اعصار جاذبه و دافعه‏اى به نیرومندى جاذبه و دافعه على پیدا نكنیم. دوستانى دارد عجیب،تاریخى،فداكار،با گذشت،از عشق او همچون شعله‏هایى از خرمنى آتش، سوزان و پر فروغ‏اند،جان دادن در راه او را آرمان و افتخار مى‏شمارند و در دوستى او همه چیز را فراموش كرده‏اند.از مرگ على سالیان بلكه قرونى گذشت اما این جاذبه همچنان پرتو مى‏افكند و چشمها را به سوى خویش خیره مى‏سازد.

در دوران زندگى‏اش عناصر شریف و نجیب،خداپرستانى فداكار و بى‏طمع،مردمى با گذشت و مهربان،عادل و خدمتگزار خلق گرد محور وجودش چرخیدند كه هر كدام تاریخچه‏اى آموزنده دارند،و پس از مرگش در دوران خلافت معاویه و امویان جمعیتهاى زیادى به جرم دوستى او در سخت‏ترین شكنجه‏ها قرار گرفتند اما قدمى را در دوستى و عشق على كوتاه نیامدند و تا پاى جان ایستادند.!233 سایر شخصیتهاى جهان،با مرگشان همه چیزها مى‏میرد و با جسمشان در زیر خاكها پنهان مى‏گردد اما مردان حقیقت‏خود مى‏میرند ولى مكتب و عشقها كه بر مى‏انگیزند با گذشت قرون تابنده‏تر مى‏گردد.

مادر تاریخ مى‏خوانیم كه سالها بلكه قرنها پس از مرگ على افرادى با جان از ناوك دشمنانش استقبال مى‏كنند.از جمله مجذوبین و شیفتگان على،میثم تمار را مى‏بینیم كه بیست‏سال پس از شهادت مولى بر سر چوبه دار از على و فضایل و سجایاى انسانى او سخن مى‏گوید.در آن ایامى كه سرتاسر مملكت اسلامى در خفقان فرو رفته،تمام آزادیها كشته شده و نفسها در سینه زندانى شده است و سكوتى مرگبار همچون غبار مرگ بر چهره‏ها نشسته است،او از بالاى دار فریاد بر مى‏آورد كه بیایید از على برایتان بگویم.مردم از اطراف براى شنیدن سخنان میثم هجوم آوردند.حكومت قداره بند اموى كه منافع خود را در خطر مى‏بیند، دستور مى‏دهد كه بر دهانش لجام زدند و پس از چند روزى هم به حیاتش خاتمه دادند.تاریخ از این قبیل شیفتگان براى على بسیار سراغ دارد.

این جذبه‏ها اختصاصى به عصرى دون عصرى ندارد.در تمام اعصار جلوه‏هایى از آن جذبه‏هاى نیرومند مى‏بینیم كه سخت كارگر افتاده است.

مردى است‏به نام ابن سكیت،از علما و بزرگان ادب عربى است و هنوز هم در ردیف صاحب نظران زبان عرب مانند سیبویه و دیگران نامش برده مى‏شود.این مرد در دوران خلافت متوكل عباسى مى‏زیسته(در حدود دویست‏سال بعد از شهادت على).در دستگاه متوكل متهم بود كه شیعه است اما چون بسیار فاضل و برجسته بود،متوكل او را به عنوان معلم فرزندانش انتخاب كرد.یك روز كه بچه‏هاى متوكل به حضورش آمدند و ابن سكیت هم حاضر بود و ظاهرا در آن روز امتحانى هم از آنها به عمل آمده بود و خوب از عهده بر آمده بودند،متوكل ضمن اظهار رضایت از ابن سكیت و شاید[به خاطر]سابقه ذهنى كه از او داشت-كه شنیده بود تمایل به تشیع دارد-از ابن سكیت پرسید:این دو تا(دو فرزندش)پیش تو محبوبترند یا حسن و حسین فرزندان على؟ابن سكیت از این جمله و از این مقایسه سخت‏بر آشفت.خونش به جوش آمد.با خود گفت كار این مرد مغرور به جایى رسیده است كه فرزندان خود را با حسن و حسین مقایسه مى‏كند!این تقصیر من است كه تعلیم آنها را بر عهده گرفته‏ام.در جواب متوكل گفت:به خدا قسم قنبر غلام على به!234 مراتب از این دو تا و از پدرشان نزد من محبوبتر است.متوكل فى المجلس دستور داد زبان ابن سكیت را از پشت گردنش در آورند.

تاریخ،افراد سر از پا نشناخته زیادى را مى‏شناسد كه بى اختیار جان خود را در راه مهر على فدا كرده‏اند.این جاذبه را در كجا مى‏توان یافت؟گمان نمى‏رود در جهان نظیرى داشته باشد.

على به همین شدت دشمنان سر سخت دارد،دشمنانى كه از نام او به خود مى‏پیچیدند.على از صورت یك فرد بیرون است و به صورت یك مكتب موجود است،و به همین جهت گروهى را به سوى خود مى‏كشد و گروهى را از خود طرد مى‏نماید.آرى،على شخصیت دو نیرویى است.

پى‏نوشتها

1- اما امروز ساختمان بدن را ماشینى مى‏دانند و عمل دفع را نظیر تلمبه تلقى مى‏كنند.

2- بر خلاف آنچه در جریان الكتریسته گفته مى‏شود كه دو قطب همنام یكدیگر را دفع مى‏كنند و دو قطب ناهمنام یكدیگر را جذب مى‏كنند.

3- انبیاء/107.

4- بلكه او نسبت‏به همه چیز مهر مى‏ورزید حتى حیوانات و جمادات،و لذا در سیره او مى‏بینیم كه تمام آلات و ابزار زندگى‏اش اسمى خاص داشت،اسبها و شمشیرها و عمامه‏هایش همه اسمى خاص داشتند و این نیست جز اینكه موجودات،همگان مورد ابراز محبت و عشق او بودند و گویى براى همه چیز شخصیتى قائل بود.تاریخ این روش را در مورد انسانى غیر او سراغ ندارد و در حقیقت این روش حكایت مى‏كند كه او سمبل عشق و محبت انسانى بوده است.وقتى از كنار كوه احد مى‏گذشت،با چشمان پرفروغ و نگاه از محبت لبریزش احد را مورد عنایت‏خویش قرار داد و گفت:«جبل یحبنا و نحبه‏»كوهى است كه ما را دوست دارد و ما نیز آن را دوست داریم.انسانى كه كوه و سنگ نیز از مهر او بهره‏مند است.

5- بحار الانوار،چاپ جدید،ج 42/ص‏193 و 194.

6- ممكن است‏بگوییم نقمتها نیز مظاهرى از عواطف و محبتهاست.در دعا مى‏خوانیم‏«یا من سبقت رحمته غضبه‏»اى كسى كه رحمت و مهرت بر خشمت پیشى گرفت و چون خواستى رحمت كنى غضب كردى و خشم گرفتى،و الا اگر آن رحمت و مهر نبود غضب نیز نمى‏بود. مانند پدرى كه بر فرزندش خشم مى‏گیرد چون او را دوست دارد و به آینده او علاقه‏مند است، اگر خلافى را انجام دهد ناراحت مى‏شود و گاهى كتكش مى‏زند و حال اینكه چه بسا رفتارى ناهنجارتر از فرزندان و بچه‏هاى دیگران ببیند ولى هیچ‏گونه احساسى را در مقابل ندارد.در مورد فرزندش خشمگین شد زیرا كه علاقه داشت ولى در مورد دیگران به خشم نیامد چون علاقه نبود. و از طرفى علاقه‏ها گاهى كاذب است‏یعنى احساسى است كه عقل بر آن حكومت ندارد،كما اینكه در قرآن مى‏فرماید:

و لا تاخذكم بهما رافة فى دین الله .(نور/2)

در اجراى قانون الهى رافت و مهرتان به مجرم گل نكند(زیرا اسلام همان‏گونه كه نسبت‏به افراد علاقه مى‏ورزد به اجتماع نیز علاقه‏مند است).

بزرگترین گناه گناهى است كه در نظر انسان كوچك آید و بى‏اهمیت تلقى گردد.امیر المؤمنین مى‏فرماید:

اشد الذنوب ما استهان به صاحبه.(نهج البلاغه فیض الاسلام،حكمت 340)سخت‏ترین گناهان گناهى است كه گناهكار آن را آسان و ناچیز پندارد.

شیوع گناه تنها چیزى است كه عظمت گناه را از دیده‏ها مى‏برد و آن را در نظر فرد نا چیز جلوه مى‏دهد.و لذا اسلام مى‏گوید هنگامى كه گناهى انجام گرفت و این گناه در خفاى كامل نبود و افرادى بر آن گناه آگاهى یافتند،باید گناهكار مورد سیاست قرار گیرد:یا حد بخورد و یا تعزیر شود.در فقه اسلامى به طور كلى گفته‏اند ترك هر واجب و انجام هر حرامى اگر حد براى آن تعیین نشده تعزیر دارد.«تعزیر»كیفر كمتر از مقدار«حد»است كه بر طبق نظریه حاكم تعیین مى‏گردد.

در اثر گناه یك فرد و اشاعه آن،اجتماع یك قدم به گناه نزدیك شد و این از بزرگترین خطرات است‏براى آن.پس باید گناهكار را به مقتضاى اهمیت گناهش كیفر داد تا باز اجتماع به راه برگردد و عظمت گناه از دیده‏ها بیرون نرود.

بنا بر این خود كیفر و نقمت،مهرى است كه نسبت‏به اجتماع مبذول مى‏گردد.

7- نهج البلاغه فیض الاسلام،حكمت 11.

8- مقدمه جلد اول محمد صلى الله علیه و آله خاتم پیامبران،ص 11 و 12.

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا